:) فکر کنم میفهمم چی میگی...شاید مثل خاطره هایی از دوران دبیرستان، اولین ایمیلی و وبلاگی که ایجاد شد...
حتما روزای خوشحالی بودن!
بعضی وقتا آهنگای قدیمی مثل آهنگای گوگوشو گوش میدم، حس خوبی بهم دست میده چون احساس میکنم منو به گذشته ای میبره که صفایی بود و صمیمیت های اصل...
من که از دوستی های وبی خسته شدم، دوست دارم برگردم وقتی توی کوچه با بچه ها بازی میکردیم، دخترو پسرای خشگلو بلا...وقتی روی تخت توی حیاط مینشستیم کنار بزرگترامون و شب همونجا دور هم کوکو و گرجه و سبزی میخوردیم و آخر از لابلای پشه بند به آسمون خیره میشدیم و خوابمون میبرد...
کباب روی چوب انجیر.....
جوگیر شدم :))
عجب پستی. مشکل اینجاست که نمیدونستیم چه روزهای خوبی هستن و باید قدرشون رو دونست. نمیدونستم با بزرگ شدن ادم خیلی چیزا رو از دست میده
همینطوره، پس حتما الان هم یه چیزایی رو داریم که بعدا غصه شونو بخوریم...به نظرم جوونی که داریم با غصه نسبت به چیزای پوچ یا از دست رفته، به بادش میدیم...
ربطی نداره....ولی دیروز از دور توی ماشین یه اعلامیه چسبیده بود روی دیوار و عکس یه دختر جوان روش بود...خب معمول نیست اعلامیه فوت شامل تصویر یه خانم جوان باشه...خب حتما میدونی به چی فکر کردم و گفتم این همه سال رنج و تلاش مادر و پدر و خود شخص، تحصیل و شوق و آرزوهاشون و یه روز بخاطر اینکه با چند تا آدم نادان طرفی....انگار که هیچکدومش مهم نبوده....افسوس
ببخشید، فقط دلم گرفته بود خواستم نگهش ندارم
گرررجه؟!

گرجه؟!
با سواد گوجه
میدونم بابا :) بچه که بودیم میگفتیم گرجه، قشنگترم هست...بی ادبیم توش نداره :))
تروخدا ببین به چی گیر داده :))